به قدری هم تکراری و بازهم تکراریست که هربار که بیان میشود، جز دلزدگی در گوینده و شنوندهاش برنمیانگیزد… نمیدانم چه حُسنی دارد اینکه بگوییم «فرهنگ و کار فرهنگی، افتاده دست یک عده بروکراتِ سردِ خستهی بیحالِ توجیهگرِ بهخط پایانرسیدهی چشمبهساعتدوخته»! و نمیدانم به کجای عالَم برمیخورَد اگر این حرفها را نزنیم؟
اینکه مثلاً بتوپیم به متولیانِ پرتعداد و البته شبانهروز عرقریزِ «آیین تشییع شهدا» و ازشان بپرسیم که این چه وضعی است که بر این آیینِ شکوهمند حاکم کردهاید، چه فایدهای دارد؟ براستی چه فایدهای دارد؟ وقتی تشییع شهدا، آنقدر برای آقایان، تکراری و بیخاصیت شده که حتی نمیتوانند به خود تکانی بدهند و مردم را کوس بزنند و خبرشان کنند که چه اتفاق بزرگی قرار است در شهر بیفتد، دیگر چه فایده که هی بنشینیم و هوار بزنیم و داد و قال کنیم که «چه نشستهاید که فرهنگ شهادت، دارد کمرنگ میشود و…»؟!
ما ـ سادهاندیشانِ دیرفهمِ نازکخیال ـ که هزاران بار نشستهایم پای دُرفشانیهای ملالآور آقایان و آنها برای ما تبیین فرمودهاند که «شهدا چنیناند و چنان و ما باید «فرهنگِ شهادت» را در جامعه نشر بدهیم تا فرزندانمان در مقابل «ماهوارهها» مقاومت کنند» فکر میکنیم، این حضرات با این دردهای لاغرکنندهی دقدهندهشان، علیالاصول و علیالتعقل و علیالانصاف، مثلاً باید از فرصت بزرگی به نام «تشییع شهدا» به اندازهی صدها سخنرانیِ زورکی بهره ببرند و بخشی از آلام خود را تسکین بخشند با این وسیله… اما مگر کارمندشدگی و ساعتشماری، میگذارد که کمی به این مُخ فشار بیاورند و اندکی در کرسیهای خود جابجا شوند و چشمخود را مالشی دهند و جور دیگری ببینند؟ نمیگذارد.
هزار بار بعد از این هم «شهید» بیاورند در این شهر، همین است که هست؛ یواشکی میبریم مصلی و از دم در مصلی تا میدان ساعت [دقیقاً مسیری که نمازگزاران بخواهند یا نخواهند طی میکنند] به اصطلاح تشییعشان میکنیم و چند تا عکس میگیریم و میرویم ناهارمان را میخوریم… شب هم در اخبار استانی، یک گزارش کلیشهای به ضمیمهی چند مصاحبهی کلیشهایتر نشان میدهیم از حضور «پرشکوه» مردمِ شهیدپرور در تشییع شهدا و دیگر هیچ. این، پروتکلِ تشریفاتِ ماست برای آیین تشییع شهدا و یک خط و یک سطر هم، اینور و آنور نمیشود کرد آن را که در آن صورت، زمین میلرزد و زمان به هم میریزد!
انصافاً در این گیرودارِ تورم و شیب ملایمش، این حرفها برای مردم آب و نان نمیشود. اما باور کنید، اتفاقاً گیرِ آب و نان ملت هم دقیقاً در همین جاهاست؛ آب و نان هم افتاده دست یک عدهِ بروکراتِ سردِ خستهی بیحالِ توجیهگرِ بهخط پایانرسیدهی چشمبهساعتدوختهی دستدرجیبِ اطوکشیدهی یقهتاخرخرهبستهی خوشبحال که استادِ فرصتسوزیاند و معلمِ بازی با کلماتِ گنگ و تودرتو برای گیج کردن مخاطب!
چطور میشود باور کرد که کشور در شرایطِ «جنگ اقتصادی»ست و مردمش تحت فشار نداری و خزانهی خالی؟ مگر میشود باور کرد، کشور به چنین حالی مبتلا باشد و خزانهاش به چنان روزی و آنوقت شهردارش، ماشین دویست و چند میلیونیِ آنورِ آبی سوار شود به کوری چشم مخالفینِ «توسعه»ی شهر و معارضینِ «سرمایهگذاری» و جیک کسی هم ـ از جمله شورای شهرش ـ درنیاید؟ نمیشود باور کرد در شهری صدها هزار حاشیهنشین و بافتفرسودهنشین، هر لحظه در واهمهی فروریختن چهاردیواریشان باشند و آن وقت، «خادمان» همین جماعت، مشغولیتشان «نردهبازی» و «پیستسازی» باشد در ویترین شهر، ازبرایِ از حدقهدرآوردن چشمِ بدخواهان شهر اولینها… انصافاً شما دچار تناقض نمیشوید؟
القصه، آب و نان و فرهنگ ما، هر سه در یک محبس افتادهاند… اگر کسی حالِ مطالبه دارد و هنوز مجالی میشناسد برای گفتن و شنفتن، حالِ این سه را از آن کسان که باید، بپرسد.
نویسنده: روح الله رشیدی