• امروز : پنج شنبه - ۱۰ فروردین - ۱۴۰۲
0
حاج عباس عبدالهی، به روایت همسر و فرزندش؛

می گفت: من اگر شهید نشوم، می میرم! / اشک و التماس بچه ها هم او را متزلزل نکرد

  • کد خبر : 28274
  • 31 خرداد 1400 - 15:09
می گفت: من اگر شهید نشوم، می میرم! / اشک و التماس بچه ها هم او را متزلزل نکرد
دارا خبر،حاج عباس عبداللهی، شهید جبهه ی مقاومت و مدافع حریم اسلام ناب که جوانی اش را در مصاف با بعثیان گذراند در سال ۹۳ در مبارزه با جبهه ی کفر و تکفیر در جوار بی بی زینب کبری به مقام شهادت نایل شد.

به گزارش داراخبر،حاج عباس، متولد ۲۱ دی سال ۱۳۴۸ در شهرستان مرند روستای فارفار است. روح بی‌قرار و ظلم‌ستیز و تعالی طلبش، او را در همان نوجوانی، به مصافِ دشمن بعثی می‌فرستد. در سیزده‌سالگی. و این مصاف، ماه‌ها طول می‌کشد. زخم هم برمی‌دارد در این رزم. اما، عقب نمی‌نشیند. ۴۸ ماه، مثل مرد می‌ایستد در برابر تحمیل‌کنندگان جنگ نابرابر به ایران اسلامی… زمانه دگرگون شد و تطاول ایام، این بار، مشتی مسلمان نمای جاهل را از آستینِ اسلام آمریکایی بیرون آورد و انداخت به جان جهان اسلام. جهانِ رنجور اسلام. حاج عباس، وقتی چنین دید، تاب نیاورد و باز پرکشید به سمت میدان نبرد. سوریه، جولانگاه اسلام آمریکایی شده بود و عباس، این فرزند اسلام ناب، پنجه در پنجه‌ی نمازگزاران به قبله‌ی واشنگتن و آل سعود انداخت. مردانه ایستاد و جنگید. جنگی در میانه‌ی میدان. ۲۲ بهمن بود که این روح ناآرام، به عرش پر کشید. ۲۲ بهمن، روز تولد اسلام ناب هم هست. و او در روز تولدش، شهید شد. سال ۱۳۹۳٫ پیکرش، جاودانه، در دلِ سپاه کفر بر فراز ایستاده است و فریاد می‌زند هنوز. همسر و فرزندش، امیر، در گفتگو با نشریه بهمن آذربایجان، حاج عباس عبدالهی را برای می‌شناسانند.

چه سالی باهم ازدواج کردید؟

سال ۶۹. دوست برادرم بود. رفت‌وآمد خانوادگی هم داشتیم. با برادرم همرزم بود. در عملیات کربلای ۵ باهم بودند و باهم مجروح شده بودند. خیلی صمیمی بودند؛ از برادر هم به هم نزدیک‌تر بودند. چند بار مادرشان را برای خواستگاری فرستاده بودند. یک‌بار خانواده او و خانواده من، باهم در مشهد بودیم. خدابیامرز مادرش که مرا دید، به او گفت: «برای چه دنبال دختر می‌گردی؟! دختر که اینجا هست!» او هم اصلاً قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «او مثل خواهر من است». مادرش گفت: «تا به امروز خواهرت بوده، از این به بعد همسرت خواهد شد». من هم اصلاً قبول نمی‌کردم. می‌گفتم: «او مثل برادر من است». بالاخره قسمت این‌طور شد که ازدواج کنیم.

موقع خواستگاری باهم صحبت کردید؟ شما چه خواسته‌ای داشتید؟ ایشان چه گفتند؟

من همیشه از سیگار بدم می‌آمد. اولین سؤالی که پرسیدم این بود: «شما سیگار می‌کشید؟» گفت: «چرا نمی‌کشم؟! می‌کشم!» من که نگاهم پایین بود، یک لحظه سرم را بالا آوردم و نگاه تعجب‌آمیزی به او کردم؛ گفت: «نترس! شانه‌هایم را بالا می‌کشم»! این شوخ‌طبعی را همیشه داشت.

وقتی با شما ازدواج کردند، کجا مشغول بودند؟

در شمال غرب کشور. ابتدا در شبستر بود، بعد به بانه رفت. دوباره شبستر و بعداً به لشکر عاشورا رفت.

نظامی بودنشان برایتان سخت نبود؟

این موضوع را برادرم همان ابتدا گفت که اگر او را قبول می‌کنی بدان که او نظامی و پاسدار است؛ رفت‌وآمد خواهد داشت؛ مدام در جنگ و درگیری خواهد بود؛ ازدواج با آدم نظامی مشکلات خودش را دارد. خودش هم گفت: «همه شرایط مرا که می‌دانی؟ این را هم می‌دانی که من همیشه پیشتان نخواهم بود. رفت‌وآمد خواهم کرد». چطور بگویم که باور کنید! در این چند سال مدت کمی را با ما بود. دائم اینجا و آنجا بود. برای همین او را «مارکوپولو» صدا می‌زدیم! وقتی قبول کرده بودم، باید پایش می‌ایستادم. همه به من می‌گفتند تو اجازه می‌دهی که او می‌رود! اگر نگذاری که نمی‌تواند برود! ولی من شرایطش را می‌دانستم و قبول کرده بودم.

تنها که به یک کار مشغول نبود؛ همه نوع کار انجام می‌داد؛ حجامت هم می‌کرد. از مادرشان یاد گرفته بود. هرگاه مادرشان کسی را حجامت می‌کرد، می‌ایستاد، نگاه می‌کرد و یاد می‌گرفت؛ به‌طوری‌که از ایشان هم ماهرتر شد! کاملاً به طب سنتی تسلط داشت. هر وقت در خانه نیاز بود، می‌گفت طب سنتی دوای دردتان است

لینک کوتاه : https://www.daranews.ir/?p=28274

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.